ترکمن آدلری
ورود کاربر
شناسه‌ی کاربری:

رمزعبور:


واژه رمز را فراموش کرده‌اید؟
عضو شوید
SmartSection is developed by The SmartFactory (http://www.smartfactory.ca), a division of INBOX Solutions (http://inboxinternational.com)
آی جان
نوشته شده توسط MatinGHezeljeh در تاریخ ۱۳۸۸/۳/۶ (3023 بار خوانده شده)
آی جان
آی جان و زلیخا و چند تا از دوستان دیگه هر روز صبح بعد از کارهای روزانه دور هم جمع شده به همراه صحبتهای زنانه و چای خوردن کارهای دستی و سوزن دوزی انجام می دادند. روزی از همین روزها نوبت آی جان بود که پذیرای دوستانش باشه. زلیخا تنها آمده بود! با هم مشغول سوزن دوزی شدند و از هر دری صحبت می کردند که یک دفعه زلیخا گفت: شنیدی چی شده؟ شوهر مریم که تو شهر کار می کرد و وقت و بی وقت به بهانه کار به شهر میرفت را که یادته؟ مریم به دیر آمدنهای شوهرش شک میکنه و یک شب که شوهرش به بهانه کار به طرف شهر حرکت میکنه مریم هم ماشینی کرایه کرده به دنبال شوهرش راه میافته و تعقیبش میکنه و بعد از مدتی تعقیب شوهرش رو با یک زن بیوه که همکار شوهرش بوده را در حالت بدی گیر میندازه و با وردنه که با خودش آورده بوده به جان زنه و شوهرش می افته و تا می تونه اونها رو کتک میزنه! الان چند روزه شوهر مریم بدون اجازه مریم حتی آب نمی خوره!
با این سخنان زلیخا یک چیزی توی دل آی جان تکون خورد و به یاد شوهر خودش افتاد که مترجم چند تا شرکت خصوصی بود و وقت و بی وقت به بهانه کار و یا اضافه کاری به شهر می رفت. غم و غصه تمام وجود آی جان رو فرا گرفت، اما سعی کرد که زلیخا متوجه نگرانی اون نشه، اما دیگه شک به دلش افتاده بود و به هیچ وجه قصد رفتن نداشت، به زلیخا گفت که حامد مرد خوبیه و آی جان بهش اطمینان داره و مطمئنه که شوهرش فقط به خاطر کار به شهر میره، آی جان اینها رو به زلیخا گفت اما توی دلش غوغا بود.
نزدیک ظهر زلیخا رفت و آی جان را با دنیایی از فکر تنها گذاشت. آی جان با خودش فکر کرد «حتما زلیخا چیزی شنیده یا میدونه! شاید اینجوری میخواد به من هشدار بده» «ای خدا حالا چیکار کنم؟!»
آی جان دست و دلش به کار نمی رفت با این حال نهار را آماده کرد و منتظر شد! سرش به شدت درد می کرد. در همین حین پسرش از مدرسه برگشت و کمی بعد از آن نیز شوهرش آمد. حامد از دیدن رنگ و روی پریده آی جان نگران شد و گفت: چی شده خانم؟ چرا رنگتون پریده؟ میخوای ببرمت دکتر؟ آی جان گفت: نه لازم نیست فقط کمی سرم درد میکنه. کمی استراحت کنم خودش خوب میشه!!
حامد رو به پسرش گفت: پسرم ما دو تا بریم آشپزخانه هم نهار می خوریم بعد هم آشپزخونه را جمع و جور می کنیم تا مادرت کمی استراحت کنه. خانم خانما شما هم برو خوب استراحت کن. خیالت راحت ما بقیه کارها رو انجام می دیم. دست پسرش رو گرفت و به اشپزخانه رفت.
آی جان هم برای استراحت به اتاق رفت ! کمی دم در ایستاد و دید که حامد و پسرش در آشپزخانه مشغول شدند. در را بست و به طرف لباسهای حامد رفت. با دلهره و اضطراب مشغول جستجوی جیبهای حامد شد. خیلی نگران بود و یک چشمش به در بود که نکنه حامد از راه برسه و او را در آن حال ببینه!!
در این حال ناگهان تکه ای کاغذ مچاله از جیب حامد به زمین افتاد! آی جان کاغذ را برداشت! قلبش تند تند میزد! یواش کاغذ رو باز کرد داخل کاغذ با خطی بد که معلوم بود با عجله نوشته شده! نوشته بود: "فردا شب همون جای دیشبی منتظرت هستم" ...

دنیا بر سر آی جان خراب شد، رفت زیر پتو و یک دل سیر گریه کرد و بعد به فکر فرو رفت، چکار کنم ؟
آی جان با خود فکر کرد "دنبال قضیه رو می گیرم و تا به چشم خودم چیزی ندیدم باور نمیکنم" ، "و تا فردا شب حفظ ظاهر می کنم تا حامد متوجه نشه."
آی جان ساعتها زیر پتو فکر کرد و نقشه کشید و تصمیم گرفت، آن شب برای آی جان خیلی سخت گذشت و حامد به خیال اینکه آی جان واقعا مریض شده کارهای خانه را انجام می داد و نمی گذاشت که آی جان دست به چیزی بزنه. فردا صبح هم حامد در منزل به آی جان کمک کرد. باغچه ها رو تمیز کرد و بعد از ظهر هم در انجام تکالیف به پسرش کمک کرد. کم کم هوا رو به تاریکی بود که حامد دوش گرفته و آماده شد و به آی جان گفت که امشب یک قرار کاری داره و به شهر میره. حامد برادر کوچکتری داشت به اسم حمید که در شهر آژانس کار می کرد و هر روز صبح حامد با حمید به شهر می رفت و شب هم بر می گشت. اما آن شب حامد گفت که: "من امشب با ماشین خودم میرم تا اولا نصفه شبی مزاحم حمید نشم و هم اینکه بتونم به محض تمام شدن کارم زود برگردم." آی جان لبخندی زد و با حامد خداحافظی کرد.
به محض اینکه حامد رفت آی جان آماده شد و پسرش را برداشت و رفت خانه ی مادر شوهرش مایا دایزا ! مایا دایزا از دیدن آی جان و نوه اش خوشحال شد. اما ای جان گفت که:برای ماندن نیامده اند. "مایا دایزا حامد به شهر رفته و به من گفت که با حمید برم دنبالش. اگه اشکالی نداره بچه پیش شما باشه تا من با حمید برم دنبال حامد." مایا دایزا که نوه اش را خیلی دوست داشت با کمال میل قبول کرد.
حمید آماده شد اما متعجب بود و مرتب می گفت:" گلجه! آخه شما چیکار داری؟ اگه حامد گفته خودم میرم دنبالش." اما آی جان با اصرار گفت گفت:"حمید جان زودتر آماده شو که حامد ممکنه معطل بشه. اون منتظر ماست. برو همون جایی که پریشب بردیش. حامد گفت که تو میدونی کجا باید بری دنبالش."
بالاخره حمید و آی جان حرکت کردند و بعد از مدت کمی به شهر رسیدند و بالاخره حمید جلوی یک آپارتمان ماشین رو پارک کرد و گفت: گلجه همین جاست اما مثل اینکه هنوز حامد کارش تموم نشده.
آی جان از ماشین پیاده شد و به حمید گفت که همین جا منتظر ش باشه. به طرف آپارتمان حرکت کرد و جلوی در آپارتمان ایستاد و به فکر رفت. حالا زنگ کدوم در رو باید میزد ؟
ناگهان صدای پایی از داخل آپارتمان آمد. سایه دو نفر را دید که داشتند به طرف در میامدند. آی جان به دور و برش نگاه کرد از درخت شاخه ای کند و برگهایش را جدا کرد و شاخه درخت را محکم به دست گرفت. دو نفر نزدیکتر شدند یکی زن و دیگری مرد بود. زانوهای آی جان به شدت می لرزید قلبش تند تند میزد. ناگهان در باز شد و مرد و زن بازو در بازوی هم از در بیرو آمدند. آی جان هاج و واج اول به زن و سپس به مرد نگاه کرد ! آه ... ! این شوهر زلیخا بود. شوهر زلیخا با دیدن آی جان لحظه ای درنگ کرد و ناگهان به خود آمد و با حرکتی سریع بازوی زن را رها کرد و به تندی به حالت دو از آنجا دور شد! آی جان نفسش به زور بالا میامد. "پس حامد کو ؟ این که شوهر زلیخا بود!! بیچاره زلیخا"!!!
نمی دانست خوشحال باشه یا ناراحت! توی این احوالات بود که دوباره صدای پایی شنیده شد و به دنبال آن صدای صحبتهای دو نفر به گوش رسید. آی جان خوب گوش داد و صدای حامد را شناخت. دوباره چوب دستی را محکم در دست فشرد. لرزش زانوهایش دیگر به همه جای بدنش سرایت کرده بود. سایه دو نفر دیده شد. ناگهان آی جان حامد را به همراه رییس شرکتی که در آن کار می کرد دید!
حامد با دیدن آی جان جلوی در آن هم با یک چوبی در دست شوکه شد.
" آی جان تو اینجا چکار میکنی"؟
آی جان دیگر توان حرکت نداشت. تمام عضلات بدنش منقبض شده بودند. اضطراب و استرسی که در طی این دو روز کشیده بود دیگر توانی برایش باقی نگذاشته بود ...! و این اشک های آی جان بودند که بی اختیار از چشمانش سرازیر می شدند... !

نویسنده : اجو

مقالات دیگر در این شاخه در سایت قرار گرفته در تعداد باز دید
یارتئ غـولاق
۱۳۹۱/۹/۲۵
6419
اجـِکه جان
۱۳۹۱/۹/۱۴
5238
آلدانان مؤجک
۱۳۹۱/۷/۲۸
4375
آق پامیق
۱۳۹۰/۱/۲۷
13274
رمان چشمانم زنده است
۱۳۸۹/۱۲/۶
7462
پیشکش
۱۳۸۹/۶/۷
4286
برادر کوچک سرباز
۱۳۸۹/۱/۱۶
4518
گلنار (داستانی از فولکلور ترکمن)
۱۳۸۹/۱/۹
12147
روزه
۱۳۸۸/۵/۲۹
3634
معلم کوچک
۱۳۸۸/۵/۱۸
3532
قره گوز مال من است
۱۳۸۸/۴/۲۸
6076
یادت بخیر ادریس آقا! (داستانی بر اساس واقعیت)
۱۳۸۸/۴/۲۴
4388
هفت بند عشق
۱۳۸۸/۴/۱۴
3835
گل تنهای ترکمن
۱۳۸۸/۴/۱۴
4150
حق با کیست؟
۱۳۸۸/۴/۱۲
3269
بچه‌های آغزلی‌ اوبه
۱۳۸۸/۴/۱۲
2966
زیبا، مثل پنجه‌ی آفتاب
۱۳۸۸/۴/۱۱
3059
كمش دپه
۱۳۸۸/۳/۲۸
3803
تـابـوت
۱۳۸۸/۳/۱۲
2453
آی جان
۱۳۸۸/۳/۶
3024
بستنی
۱۳۸۸/۲/۳۱
3096
بی بی جان
۱۳۸۸/۲/۲۸
3437
کش
۱۳۸۸/۲/۲۶
2756
معلم
۱۳۸۸/۲/۲۴
2868
قودا چلیق
۱۳۸۸/۲/۲۴
3444
 
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
ADS
فرهنگ لغت ترکمن سؤزلوک

سایت فرهنگ لغت ترکمن سؤزلوک فعالیت خود را آغاز نمود. این سایت یکی از سایت های زیر مجموعه بایراق می باشد که با تلاش دوستان تصمیم به ایجاد فرهنگ لغت ترکمنی به فارسی و بالعکس گرفتیم که در حال تکمیل شدن می باشد.


www.SOZLUK.ir

آهنگ های پیشواز ترکمنی
برای دیدن تصویر اصلی در صفحه جدید کلیک کنید.