دایره المعارف ترکمن
پرببینده ترین مقالات ترکمن آدلری
ورود کاربر
|
آت چاپار / یكی از مقامات موسیقی تركمن
نوشته شده توسط MatinGHezeljeh در تاریخ ۱۳۸۸/۳/۱۱ (3136 بار خوانده شده)
![]()
آیدوغدی آقا سرظهر به خانهاش برگشت و دید كه چند مهمان انتظارش را میكشند. با آنها سلام و احوالپرسی كرد و قوری چای سبز دم كشیده جلوی آنها گذاشت و یكی را هم به پیش خودش كشید. میهمان سكوت را شكست:
ـ خسته نباشید، آی دوغدی آقا ـ زنده باشید فرزندانم. البته كشاورزی امسال زیاد هم خستگی ندارد. خوب جوانها كاری اگر دارید بفرمایید ـ آیدوغدی آقا، ما از «قاضی اوی» (1) میآییم. میخواهیم زندگی برادر كوچكمان را سروسامانی بدهیم. «بخشی» (2) میخواستیم برای عروسیاش. صحت چوپان كه بگویید، اهالی آن اطراف ما را میشناسند. ـ پس خبر خوش آمدهاید بگویید الهبردیجان را میخواهید نه من را بسیار خوب. ان شاءا... معطل نمیكند و حتما میآید. آیدوغدی آقا سرظهر به خانهاش برگشت و دید كه چند مهمان انتظارش را میكشند. با آنها سلام و احوالپرسی كرد و قوری چای سبز دم كشیده جلوی آنها گذاشت و یكی را هم به پیش خودش كشید. میهمان سكوت را شكست: ـ خسته نباشید، آی دوغدی آقا ـ زنده باشید فرزندانم. البته كشاورزی امسال زیاد هم خستگی ندارد. خوب جوانها كاری اگر دارید بفرمایید ـ آیدوغدی آقا، ما از «قاضی اوی» (1) میآییم. میخواهیم زندگی برادر كوچكمان را سروسامانی بدهیم. «بخشی» (2) میخواستیم برای عروسیاش. صحت چوپان كه بگویید، اهالی آن اطراف ما را میشناسند. ـ پس خبر خوش آمدهاید بگویید الهبردیجان را میخواهید نه من را بسیار خوب. ان شاءا... معطل نمیكند و حتما میآید. آن روز گذشت و سه روز بعد، الهبردی به خانه برگشت. آیدوغدی آقا از لحن سلام دادنش فهمید كه چه اندازه خسته است. اما پیغام مهمانان روستای «قاضی اوی» را پیش از هر چیزی به او رسانید. الهبردی كفشهایش را نكنده روی زیرانداز دراز كشید. بعد هم نفسی عمیق كشید و گفت: ـ پدرجان عروسی جای خود دارد، دروی محصول را كی شروع كنیم؟ من كه روزها در خانه نیستم و نمیتوانم كمكتان كنم. ـ تو غصهی آن را نخور پسرم بخشی فرزند مردم است. وقتی به درد مردم بخوری، مثل این است كه به پدرت كمك كردهای الهبردی در سكوت سقف خانه را مینگریست. آیدوغدی آقا ادامه داد: ـ پسرجان پدر و مادرت خودشان از عهدهی كارشان بر میآیند. تو برو، چون وقتی تو هم سروسامان گرفتی و عروس به خانه آوردی، شاید مشكل باشد و نتوانی اینجا و آنجا بروی. - این هم حرفی است. نمیتوانم هر جا كه میروم او را هم با خود ببرم. راستی آن موقع چه باید كرد؟ ـ پسرم مثالی برایت میآورم: «در روستایی دور، دختری زندگی میكرده كه عاشق ساز و آواز بوده است. روزها میگذرد و سرانجام پدر و مادرش او را به یك بخشی جوان میدهند. روزی عروس به خانهی پدرش میآید. همسایهها دورش جمع میشوند و احوالش را میپرسند. بالاخره از حال و روزگار داماد سؤال میكنند. عروس كه از شوهربخشیاش دل پری داشته، میگوید: «نمك به زخمم نپاشید اگر قرار باشد دوباره شوهر كنم، نه تنها با یك بخشی ازدواج نمیكنم; بلكه عروس كسی هم نمیشوم كه در روستایش یك بخشی زندگی میكند». فرزندم میخواهم همین مشكل را با تو در میان بگذارم، اگر عروسمان از این عروسها باشد... الهبردی خندهاش را خورد و با جدیت گفت: ـ پدرجان ما از آن دخترها نمیگیریم. همه كه مثل هم نیستند... «الهبردی بخشی» روز چهارم موقع غروب به روستای قاضی اویی رسید. صحت چوپان او را به گرمی پذیرفت و شترش را در جایی بست. به گرمی با او احوالپرسی كرد: ـ بخشی با اسمت آشنا هستم. آفرین بر تو خواستهی ما را به جا آوردی. ان شاءا... صحیح و سالم كه رسیدهاید؟ مردم «آخال» (3) چطورند؟ ـ همه به شما سلام رساندند. ـ از همهشان ممنونم. زنده باشند. هنوز تعارفات صحت چوپان تمام نشده بود و به داخل خانه نرفته بودند كه چشمان بخشی به شعلههای آتشی كه از دور دیده میشد، افتاد. بخشی به اطرافیان رو كرد: ـ ببخشید آن شعلههای آش از قبل هم بود؟ یا... در همین لحظه صدای هراسیدهی جارچیها در اطراف پیچید: «آهای مردم هر كس اسب دارد، سوار اسبش شود و آماده باشد. یاغیها حمله كردند آهای...» همه سوار بر اسب آمادهی جنگ شدند. بخشی هم بدون هیچ سلاحی سوار بر شترش شد و با آنها همراه شد. نمیدانست چه كار كند. به این طرف و آن طرف میرفت و حیران بود. با خودش گفت: ـ چه كاری از دستم بر میآید؟ توی این اوضاع چه كسی مرا میشناسد؟ هیچكس. شاید بتوانم سردستهی یاغیها را پیدا كنم. اگر پیدایش كنم با او صحبت میكنم. میگویم من سلاح ندارم; اهل جنگ نیستم. مردم بیگناهند. چرا میكشید؟ از شترش سر خورد. دوتارش را به دست گرفت و در میان تاریكی ناپدید شد. از بین «چتیها» و «سازاقها» (4) گذشت و آرام طرف یاغیها رفت. به چادر سردستهی آنها نزدیك شد. همین كه خواست داخل شود نگهبانها او را گرفتند. او را كشان كشان طرف سردسته بردند. سردسته تا او را با آن هیبت دید، ابروهایش را در هم كشید: - این دیگر كیست؟ از كجا پیدایش كردید؟ - خودش آمد - كی هستی؟ حرف بزن؟ - من بخشی هستم. - بخشی چه كسانی؟ - بخشی تركمن هستم. - من هم تركمنم; ولی بخشیهایی مثل تو بدردم نمیخورند. بگو ببینم، برای چه آمدی؟ - من آمدم تا خواهش كنم خون بیگناهان را نریزید. - كدام بیگناهان؟ من كه به میل خودم خون نمیریزم. ما افراد خان هستیم. فقط دستور خان را اجرا میكنیم. اگر از جانت سیر نشدهای دوتارت را بگیر و تا وقت داری از اینجا دور شو. بخشی را كشان كشان از چادر بیرون بردند و در دل شب، هول دادند و رفتند. او در حالی كه دوتارش را بغل كرده بود به زمین افتاد. به زمین چنگ زد. نمیدانست در آن تاریكی مطلق چه كند. آرام آرام به جایی كه شترش را رها كرده بود آمد. شتر همان جا مشغول خوردن برگهای «چتی» بود. سوار شد و به طرف محل زد و خورد حركت كرد. در آن تاریكی معلوم نبود چه كسی با چه كسی میجنگد. نمیشد در میان آن همه سر و صدا با كسی صحبت كرد. بخشی میخواست فریاد بزند: «آهای یاغیها جنگ را بس كنید. خوب فكر كنید با چه كسی دارید میجنگید؟». اما میدانست هر قدر هم فریاد بزند، نمیتواند آن غوغا را بخواباند. به ناچار در جایی ساكت و آرام مشغول تماشای جنگ شد. در همان موقع كسی آمد و افسار شترش را گرفت و به طرف جلو كشید. بخشی ترسید و خود را روی ماسهها انداخت. خوب كه دقت كرد صحت چوپان را دید. او را در آغوش گرفت و پرسید: - تو چطور در این شلوغی مرا شناختی؟ - همه از كوچك و بزرگ سلاح به دست دارند. هر كسی برای نجات خودش تلاش میكند. تنها تویی كه یكجا ایستادهای و زل زدهای مگر میشود وقت جنگ این طور ایستاد؟ همراهم بیا. یاغیها را فراری میدهیم. حالا دیگر آنها شروع به عقبنشینی كردهاند. تمام فكرم تو بودی. این طرف و آن طرف زدم، پیدایت نكردم. با خودم گفتم نكند چیزیت شده باشد. خیلی ترسیدم. آخر تو مهمان من هستی... آن شب، هر طور كه بود، جنگ با رشادت مردم، پایان یافت و یاغیها پراكنده شدند. صبح زود مردم روستا كشتهشدگان را به خاك سپردند. فردای آن شب، صحت چوپان به جای آلاچیقهای جشن عروسی، سایمن (5) های عزا برپا كرد و در موقع روانه كردن بخشی به او گفت: - سفر بخیر بخشی اگر خدا قسمت كند دوباره عروسی راه میاندازیم. وقت نماز عشاء بود كه «جوما چوپان» با شنیدن صدای پارس سگها چاكمن (6) را روی دوشش انداخت و بیرون آمد. بخشی را دید كه برگشته است: - چی شده بخشی ان شاءا... خیر است؟ - جوما آقا، حالتان چطور است؟ دامها امن و امانند یا نه؟ - خدا را شكر حالا بیا خانه و خستگی در كن. ببینم چی شده؟ صدایت طوری دیگر شده است. - جوما آقا هم صدایم طوری شده و هم صورتم فعلا بهتر است یك قوری چایی به من بدهی تا خستگی در كنم. بعد ماجرا را تعریف میكنم. - ای بابا یك قوری چای كه گفتن ندارد. - جوما آقا من چیزی میگویم و تو چیزی میشنوی... بخشی در حالی كه قوری چای جلویش بود هر چه دیده بود برای جوما آقا تعریف كرد و گفت: «آنچه را كه دیدهام اگر با زبان دوتار بیان نكنم، با حسرت خواهم مرد. هنوز هم دلم میلرزد». دوتار بخشی شروع به زاری كرد. جوما چوپان هر از گاهی سرش را با تأسف تكان میداد و لبش را میگزید و میگفت: «عجب... عجب... پس اینطور... الهی ریشهی ظلم و جور بسوزد». صدای غمگین دوتار بخشی در صحرا پیچید. بخشی با سازی كه مینواخت از غم و غصهاش میكاست. او نفس راحتی كشید و با صدایلرزانی گفت: - جوما آقا شما اولین كسی هستید كه این «مقام» (7) را میشنوی. این مقام را به آن جوانان كشته شده، هدیه میكنم و اسمش را «آت چاپار» میگذارم. و چند بار دیگر نیز این ساز را نواخت. *** «آت چاپار» (8) سازی غمانگیز و پرماجراست و به همین خاطر بخشیها شعرهای «آغلارین/ میگریم» را از داستان «حویرلوقغا / همرا» (9) و «یار سندن / یار از تو» را از «ذلیلی» (10) با این ساز میخوانند. زیرنویسها: 1- نام منطقهای است. 2- خواننده تركمن. 3- نام منطقهای است. 4- «چتی» و «سازاق» نام دو گیاه به زبان تركمنی است. 5- سایمن: چادر عزا. 6- چاكمن: بارانی; پوشش زمستانی. 7- مقام (موس'.): پردهی موسیقی، نوا. 8- آت چاپار به معنای «اسب میتازد» است. 9- حویرلوقغا همرا: نام داستانی تركمنی است كه از زبان بخشیها به روزگار ما رسیده است. 10- ذلیلی: شاعر قرن نوزده تركمن. ترجمه از: عبدالحكیم مختومی
|
فروشگاه آنلاین صنایع دستی ترکمن فروشگاه آنلاین سایراق به عنوان بخش فروشگاه سایت بایراق فعالیت خود آغاز نمود. فرهنگ لغت ترکمن سؤزلوک سایت فرهنگ لغت ترکمن سؤزلوک فعالیت خود را آغاز نمود. این سایت یکی از سایت های زیر مجموعه بایراق می باشد که با تلاش دوستان تصمیم به ایجاد فرهنگ لغت ترکمنی به فارسی و بالعکس گرفتیم که در حال تکمیل شدن می باشد. جدیدترین فایل ها
بهترین دریافتها
|