دایره المعارف ترکمن
پرببینده ترین مقالات ترکمن آدلری
ورود کاربر
|
هفت بند عشق
نوشته شده توسط MatinGHezeljeh در تاریخ ۱۳۸۸/۴/۱۴ (3127 بار خوانده شده)
![]()
بند اول
از وقتی مختار به دنبال دانستن روز تولدش می گشت، همه از جیك و پیك كارش سر در آورده بودند. همه فهمیده بودند او برای چه كاری به دنبال روز تولدش میگردد. دیگر همه می دانستند كه مختار عاشق جیران است و جیران هم بوی عشق را مثل بوی همه گلبرگ های دنیا با دماغش حس كرده بود. بند دوم كسی نمی دانست مختار چرا ناگهان تصمیم به ازدواج گرفته بود. اما مختار میدانست. می دانست كی این تصمیم را گرفته است. جیران را همیشه در روستا می دید، اما از همان روزی كه گوسفند مادر جیران زائیده بود و او رفته بود تا بزغاله را به مادر جیران بدهد، جیران را هم دیده بود. دیده بود كه روسری اش را دور موهای بافته اش بسته و با عروسكش بازی می كرد. مختار ابتدا نفهمیده بود او خود جیران است. فكر كرده بود اشتباه می كند. فكر كرده بود شاید یكی از دختر بچه های روستاست كه به آنجا آمده و دارد با عروسك بازی می كند. اما وقتی بزغاله را در حیاط به زمین گذاشت، دیده بود كه جیران عروسك را گذاشته بود زمین و سریع دویده بود به سمت بزغاله و بغلش كرده بود و نازش كرده بود. با شوق گفته بود: «چه نازه این. بزرگش میكنم. مال من است. به كسی نمی دهمش» مختار برق چشمان جیران را هم دیده بود. دیده بود حتی كه به مادر پیرش التماس كرده بود كه آن بزغاله را به او بدهد تا بزرگش كند و حتی شنیده بود كه جیران گفت: «نباید بفروشیم. این بشود بچه من» و مادرش تا حركات بچهگانه او را دیده بود، چیزی نگفته بود. تنها سری تكان داده بود و رفته بود به داخل خانه تا برای مختار چیزی بیاورد. مختار هم تكیه داده بود به در و منتظر مانده بود. از سری كه مادر پیر جیران تكان داده بود، او هم فهمیده بود میخواست چه بگوید. حتم مثل مختار می خواست بگوید كه دیگر از سن و سال جیران گذشته كه این گونه حركات بچهگانه از خودش نشان بدهد. چهل سال، سن كمی برای یك دختر نبود، اما حركات آنروز جیران به دختر بچه های كوچك می مانست. آنروز چشم مختار به جیران بود و از شدت شوقی كه او داشت، حیران مانده بود. تا اینكه جیران سرش را بلند كرده و پرسیده بود : «به این بزغاله چه باید بدهم؟» مختار تمام حواسش به بزغاله بود و شادی زیادی كه در نگاه جیران برق می زد. جیران باز پرسیده بود: «مختار! پرسیدم چه باید بهش بدهم تا نمیرد؟» مختار فقط توانسته بود بگوید: «شیر» جیران خندیده بود. خندهای كودكانه و از ته دل. بعد هم گفته بود: «نمیگذارم گرسنه بماند. بچه من است.» وقتی انعام را از مادر پیر جیران گرفته بود و در خانه را بسته و خواسته بود از آنجا دور شود، حس كرده بود دلش سنگین شده. چیزی غریب به دلش نشسته بود. چیزی شبیه نشستن یك قناری روی برفها. دو قدم می رفت جلو اما دلش یك قدم برمیگشت به عقب. برمیگشت به سمت پادری خانه ای كه جیران و مادر پیرش زندگی می كردند. بند سوم از همان روز به بعد، قلب مختار جور دیگری در دلش می تپید. یك روز گذشت. دو روز گذشت. روزهای دیگر هم گذشت. اما از همان زمان، مختار نه روز می شناخت و نه شب. مدام نگاه معصومانه جیران را می دید كه از شوق داشتن بزغاله، برق زده بود. برقی كه شعله اش افتاده بود در دل مختار و معلوم هم نبود به این زودیها كم یا خاموش شود. بند چهارم مختار دیگر مثل هر روز نبود كه وقتی گله روستا را به دشت می برد، می رفت به گوشهای و بی هیچ فكری و خیالی دراز می كشید و چرت میزد. حالا وقتی نی می زد، صدای نیاش سوز داشت. همیشه نی می زد. اما پیشتر، چون چوپان بود نی میزد. هیچ هم نمی دانست نی را برای چه می زنند. اما حالا دیگر صدای نی او با صدای نی كه قبلاً میزد، فرق داشت. جور دیگری می زد. حتی مردم روستا هم این موضوع را فهمیده بودند. فهمیده بودند كه صدای نی مختار فرق كرده است. اگر هم مستقیم به او نمی گفتند ، مختار این را از اشتیاق زیاد آنها به شنیدن صدای نی و حرفهایشان می فهمید. شبها كه گله را به روستا می برد و می رفت به تنها مغازه روستا كه مال «كل تاقان» بود ، همه از او میخواستند كه نی بزند. او هم می زد. وقتی نواختن نی اش تمام می شد، باز هم میخواستند كه بزند. و او هم می زد. با لذت هم می زد. با تمام وجود در نی می دمید. به همین خاطر، همه مردم روستا را شیفته صدای نی اش كرده بود. كار و بار مغازه كل تاقان هم گرفته بود. شب ها تقریباً همه مردهای روستا در آنجا جمع می شدند. جمع می شدند تا از صدای نی او لذت ببرند. همه حدس می زدند كه باید سری در این ناله های جدید نی مختار باشد. هركس حدسی می زد. كسی می گفت : « سن مختار رسیده به 45 سالگی . 45 سال یعنی پختگی .» و كسانی دیگر می گفتند : «خیلی نی زده و استاد شده. استعدادش تازه گل كرده.» و بالاخره افرادی هم بودند كه میگفتند: « سوزی كه نی هفت بند مختار دارد، سوز عشق است. مختار عاشق شده.» و به این ترتیب، رفته رفته همه فهمیدند چه سری در سوز نی هفت بند مختار خوابیده است. فهمیدند كه مختار عاشق جیران است. بند پنجم مختار باید كاری می كرد. دلی كه تا آنوقت برای كسی نتپیده بود، دیگر برای جیران می تپید. یك روز بالاخره دل به دریا زد. خودش هم ندانست چرا آنروز زودتر از همیشه گله را به روستا برد. همیشه آفتاب كه غروب می كرد ، گله را وارد روستا می كرد. تا به آخر روستا برسد ، همه می آمدند و گوسفندان خود را تحویل می گرفتند. اما آنروز هنوز لحظاتی به غروب آفتاب مانده بود كه با گله وارد روستا شده بود. از همان خانه اول، همه را یكی یكی صدا كرده بود و گوسفندان را تحویلشان داده بود. هر چند كه همه می دانستند بی موقع است اما كسی به صرافت این نیفتاده بود كه بداند چرا مختار آن روز گله را زودتر از صحرا برگردانده بود. همه آمدند و گوسفندان خودشان را تحویل گرفتند. تنها دو گوسفند مادر پیر جیران مانده بود. مختار آنها را هی كرد به سمت خانه آنها. وقتی كولون در را زد ، مثل همیشه مادر پیرش در را باز كرد. ـ بیبی دورسون ! گوسفندهایتان را آوردم. از بس هول بود، یادش رفت سلام بدهد. گوسفندها را به داخل حیاط راند و همانجا دم در ایستاد. با آن حس و حالی كه داشت، شرم می كرد تو چشم مادر پیر جیران نگاه كند. سرش را خم كرده بود پائین. پیرزن انگار كه فهمیده باشد، با مهربانی گفت: «حتم خسته ای. بیا تو.» مختار رفت داخل و در را پشت سرش بست. پیرزن داشت از مادر و پدر مختار میگفت. داشت می گفت كه چقدر آدمهای خوبی بودند. داشت از خوبی هایشان می گفت. آخر هر جمله هم آهی می كشید و مرتب تكرار می كرد : «خدا بیامرزدشان» . ـ هر دو روز یكبار با هم قرار می گذاشتیم. یك عالمه لباسهای چرك را جمع میكردیم و با هم میرفتیم لب جوی آب. می شستیم و خیس خیس می گذاشتیم توی سبد و سبد را می گذاشتیم روی سر و می آوردیم خانه. مختار می دانست در باره چه كسی حرف می زند اما بیشتر حواسش به حرفهایی بود كه تا آنوقت صد بار مرور كرده بود و آنروز باید به پیرزن و جیران می گفت. وقتی هم نشست روی ایوان و تكیه به دیوار كاه گلی خانه كرد، نمی دانست از كجا باید شروع كند. پیرزن كه یكریز داشت حرف می زد، فهمید كه گوش نمی دهد. چون به سؤالی كه كرده بود، جوابی نشنید. ـ مختار! ـ بله. ـ پرسیدم شام كه نخوردهای ؟ ـ نه. من اشتها ندارم. بعد پرسید: «راستی جیران را نمیبینم؟» پیرزن انگار كه فهمیده باشد ، لبخند كمرنگی زد. اما مختار نفهمید كه پیرزن چیزی بو برده است. گفت: «بزغاله بزرگ می شود؟» پیرزن گفت: «هم بزغاله بزرگ می شود و هم جیران» آهی كشید. ادامه داد: « انگار نه انگار كه 40 سالش است. عقلش قد یك بچه است. مثل دختربچه ها با بزغاله بازی می كند. تر و خشكش می كند.» مختار فكر كرد بهترین فرصت است كه حرفش را بزند. پرسید: « راستی؛ عروسی نمی كند؟» پیرزن باز هم لبخند كمرنگی زد. گفت: « نه.» گفت: « همه می دانند. مگر تو نمی دانی كه نباید ازدواج كند؟» مختار هم مثل بقیه مردم روستا می دانست كه جیران نباید شوهر كند. از همان روزی كه افتاده بود توی چاه ، طبیب گفته بود كه نباید ازدواج كند. مختار گفت : «می دانم. ولی…» پیرزن گفت: «كاشكی همان روز قلم پاهام می شكستند و من نمی رفتم از چاه زمینهای كدخدا آب بیاورم. خیلی وروجك بود این جیران. كاشكی این را با خودم نمیبردم لب چاه.» پیرزن داشت مرتب « ای كاش ای كاش » می كرد و خودش را سرزنش می كرد. مختار گفت: «اتفاق برای همه می افتد. اگر آن روز جیران را با خودت نبرده بودی ، شاید اتفاق دیگری برایش می افتاد.» پیرزن گفت: « درسته. اما هر اتفاقی هم كه می افتاد، از افتادن توی چاه كه بدتر نبود. اگر نمی افتاد ، طبیب هم نمی گفت كه نباید ازدواج كند. آنوقت سالها پیش از این، او هم می رفت سر زندگی و من هم سر پیری دلم را با نوههایم خوش می كردم.» مختار گفت: «طبیب كه نگفته نباید ازدواج كند. مگر این را گفته؟» پیرزن گفت: «طبیب همین را گفت. گفت كه نباید ازدواج كند و اگر هم كرد نباید بچه دار بشود.» مختار گفت: «پس گفت می تواند ازدواج كند. بچه كه مهم نیست.» پیرزن گفت: «همه مردها بچه می خواهند. آنهم از نوع پسر.» مختار فكر كرد فرصتی كه به دنبالش بود، همین الان است. گفت:« همه نه.» پیرزن نفهمید و یا نشنید مختار چه گفت. شروع كرد به اینكه در باره شوهر خدا بیامرزش حرف بزند كه چقدر پسر می خواست و آخر سر هم خدا همان جیران را بهش داد. مختار گفت: « پدر جیران و خیلی از مردهای این روستا شاید به خاطر این ازدواج كنند كه بچه می خواهند، آنهم از نوع پسر. اما همه این جوری نیستند.» گویا پیرزن هنوز هم سعی نكرده بود بفهمد منظور مختار چیست و چرا این گونه می گوید. داشت حرف خودش را می زد. گفت: «همه دختر دارند، ما هم داریم. خدا همین یكی را به من داد. اما این هم شد آئینه دق» مختار پرید تو حرفش. گفت: «اما من بچه نمی خواهم. پسر هم نمی خواهم.» پیرزن گفت: «خب» مختار گفت: «كاش كسی را داشتم كه می آمد خواستگاری.» پیرزن به فكرش هم خطور نمی كرد كه مختار دارد از جیران خواستگاری می كند. گفت: «من كه نمردم. فكر كن من مادرت هستم. تو نشانیاش را بگو تا بروم» مختار گفت : «جیران»! فقط همین را گفت. حتی نگفت كه جیران را می خواهد. نگفت كه دلش پیش جیران است و می خواهد با او زندگی كند. پیرزن تازه فهمید كه مختار چه حرفی در دل دارد و چه مطلبی می خواهد بگوید. اما فكر كرد شاید اشتباه فهمیده است. فقط پرسید: «جیران ؟» این نخستین باری بود كه كسی از جیرانش خواستگاری می كرد. گفت : «اما….» مختار فهمید كه می خواهد چه بگوید. نگذاشت حرفش را ادامه بدهد. گفت : «گفتم كه ؛ من بچه نمیخواهم. فقط جیران را می خواهم.» بعد هم سرش را پائین انداخت و مظلومانه گفت : «البته اگر شما موافق باشید.» پیرزن ندانست كه باید از این حرف خوشحال باشد یا غمگین. اولین بار بود كه كسی از جیران خواستگاری می كرد. گفت: «نمیدانم باید چه بگویم. تو هم باید بالاخره سروسامان بگیری.» مختار سرش را پائین انداخته بود و از شرمی كه داشت، عرق می ریخت. گفت: «من كسی را در این دنیا ندارم. غیر از این نی هفت بند و چوب، هیچ ندارم.» پیرزن با دیدن عرقی كه بر پیشانی مختار نشسته بود، لبخندی زد. گفت: «تو همه چیز داری. هر آنچه دیگران دارند ، تو بیشتر داری.» بعد ادامه داد: «من حرفی ندارم. اما جیران بچه نیست تا من برایش تصمیم بگیرم. 40 سال دارد. برو و از خودش بپرس» مختار بلند شد و رفت سراغ جیران. جیران نشسته بود پشت دار قالی و داشت در آئینه ، به غروب جوانی خود نگاه می كرد. وقتی مختار را دید، آئینه را مخفی كرد. مختار ندانست باید از كجا شروع كند. كنار دار قالی نشست. گفت: «با بیبی دورسون صحبت كردهام. نظری نداشت. گفت از تو سؤال كنم.» جیران پرسید: «در باره چی ؟» مختار سرش را انداخت پائین تا شرم جیران را نبیند. پرسید: «زن من می شی؟» چیزی توی چهره جیران شكست. از حرفی كه شنید، ابتدا جا خورد. بعد خندهای كوتاه كرد. پرسید: «من؟» خودش هم نفهمید كه این سؤال را از خودش كرده بود یا از مختار. مختار دوباره تكرار كرد: «زن من میشی ؟» جیران ساكت ماند و چیزی نگفت. سرش را برگرداند و دوباره با كلافهای رنگی بازی كرد. مختار همانطور كه سرش پائین بود، گفت كه می داند طبیب چه گفته و گفت كه بچه نمی خواهد و از دنیا هیچ ندارد. بعد هم منتظر ماند كه جیران حرف بزند. جیران ساكت بود. حرفی نمی زد. بعد بلند شد و رفت سراغ طاقچه و كتابی را كه آنجا بود ، برداشت و دوباره نشست پشت دار قالی. آنرا ورق زد و گفت : « چه روزی دنیا آمدهای ؟» مختار یادش نمیآمد چه روزی به دنیا آمده است. تا آنروز هیچوقت به صرافت این هم نیفتاده بود كه بداند چه روزی به دنیا آمده است. گفت: « نمیدانم.» گفت: « برای چه این را باید بدانم؟» جیران گفت: « هر دختری حق دارد بداند كسی كه به خواستگاریاش می آید چه روزی به دنیا آمده. من هم می خواهم بدانم.» مختار گفت: «نمی دانم چه روزی؛ فقط سالم را می دانم. سال میمون» جیران گفت: «این خوب است. اما كافی نیست.» بعد كتاب را نشانش داد و گفت: «در این كتاب خصوصیات اخلاقی آدمها نوشته شده. سال، ماه و هر روزی كه متولد شدهاند. » مختار تعجب كرد. گفت: «عجب!» سواد نداشت. نمی دانست. غمی كهنه به سراغ مختار آمد. سعی كرد به یاد بیاورد. «مختار، مختار، مختار…» چند بار در ذهنش خود را به نام صدا زد تا شاید به یادش بیاید از كی او را به این اسم می نامند و چه كسانی برای اولین بار او را به این نام صدا می كردهاند. هیچ یادش نیامد. جیران گفت: «شناسنامه هم نداری لابد؟» مختار گفت: «نه ؛ ندارم.» بعد گفت : «در این روستا خیلیها كه سن و سال مرا دارند، شناسنامه ندارند. من هم یكی از آنها. كسی را نداشتم كه برایم شناسنامه بگیرد. خودت كه می دانی.» جیران این را می دانست. می دانست بیشتر مردهای روستا كه سن و سال مختار را داشتند، شناسنامه ندارند. مختار گفت: «اگر داشتم ، میبردندم اجباری. یادت كه نرفته پسر كل تاقان را كه ژاندارمها بیست سال پیش ریختند اینجا و به زور بردند.» جیران گفت: «می خواهم بدانم چه روزی به دنیا آمدهای. باید بدانم چه خصوصیاتی داری.» و كتاب را تكان داد كه یعنی از آن كتاب باید بداند. بند ششم آنروز جیران «نه» نگفته بود، «آره» هم نگفته بود. گفته بود روز تولدش را میخواهد بداند. دیگر همه روستا میدانستند كه مختار نمیداند چه وقت دنیا آمده است. خودش نمی دانست. كسی هم نبود كه بداند. كسی را هم نداشت كه بداند. مادر و پدرش اگر زنده بودند، شاید می توانستند به او بگویند كه چه روزی دنیا آمده، اما آنها هم نبودند. انگار كه خودش را گم كرده باشد، به هر كس كه می رسید، سراغ روز تولدش را میگرفت. حالا دیگر این موضوع، شده بود نقل مجلس مغازه كل تاقان. كسی گفته بود: « به گمانم اول زمستان بود.» ـ نه. آنوقت اسمش را می گذاشتند «قاریاغدی» نه مختار. ـ به گمانم وقتی خدابیامرز ارازبیبی، حاجی شد و از مكه آمد ، مختار به دنیا آمد. ـ نه. اسمش كه «حاجیگلدی» نیست. ـ شاید اوایل بهار باشد. ـ این هم نیست. چون اسمش را می گذاشتند «نوروزقلی». مختار فكر كرده بود ای كاش اسمش چیزی مثل این اسمها بود. بعد از همه كشمكشها و بحثها ، همه از مختار می خواستند كه برایشان نی بزند. او هم مینواخت و هر بار سوزناكتر از دفعات قبل. نوای غمگین نی مختار، آن شبها همه را به یاد غصهای می انداخت كه از قصهای به یاد داشتند. قصه غریبی كه عاشق شده بود و غصه می خورد. غصهای كه اكنون در قلب مختار هم لانه كرده بود و او فكر میكرد كسی جز خودش ، نی هفت بند، جیران و مادرش از آن خبر ندارند. بند هفتم مختار می خواست بگوید : «همه چیز تمام شد.» اما پشیمان شد و لبش را گزید. جیران روی دار قالی نشسته بود و داشت می بافت. مادرش هم نشسته بود و كلاف را میتابید. مختار گفت :«كسی یادش نیست. از همه پرسیدم.» جیران داشت گره ها را تند و تند می بافت. هیچ نمی گفت. انگار قفلی بر دهانش زده بودند و كلیدش را هم انداخته بودند جایی كه هیچوقت نمی شد پیدایش كرد. مختار پرسید: «حالا میگی چكار كنم؟» مادر جیران لبخندی زد. گفت: «كسی نمی داند. اما من می دانم. » بعد گفت: « من و مادر خدابیامرزت توی روستای بالایی بودیم. تو همانجا دنیا آمدی. دو سالت كه شد او به این روستا آمد. بعد هم من آمدم.» مختار گفت: «پس می دانی كی به دنیا آمدهام؟» پیرزن گفت: « میدانم. خوب هم می دانم. تو كه رفتی، جیران از من پرسید. به او هم گفته ام تو كی به دنیا آمدهای. درست اولین روزهای دروی پنبه بود. داشتیم در زمینهای ارباب پنبه می چیدیم كه مادرت با آن حال و روز برای ما بقچه ناهار را آورد. همانجا دردش گرفت. سوار قاطر كردیم و رساندیمش خانه. یادم نمی رود.» مختار لبخندی زد و چشم به جیران دوخت. جیران گره روسریاش را محكم كرد و اشاره به كتاب روی طاقچه كرد. گفت: « خواندم.» مختار گفت: «خب.» گفت: «حالا نظرت چی هست؟» پیرزن بلند شد و برای آوردن قوری چای از اتاق بیرون رفت. مختار صدایش را پائین آورد و پرسید: «زن من می شی؟» جیران صورتش را كه گل انداخته بود، برگرداند به سمت دار قالی. پرسید: «من قارچهای صحرایی را دوست دارم. تو چی؟» مختار گفت: «من هم دوست دارم.» جیران پرسید: «برای من میآوری؟» مختار گفت: «الان زمان بیرون آمدن قارچ نیست.» جیران پرسید: «كی در میآید؟» مختار گفت: «وقتی رعد بغرد و باران بیاید.» جیران گفت: «تا آنزمان صبر می كنیم. تا آنوقت این قالی را هم تمام می كنم. زمان خوبی است.» مختار حتی لرز صدای جیران را هم فهمید. لبخندی زد. گفت : «باشد. تا وقتی تو قالی را تمام كنی، من هم بزغاله را بزرگ می كنم. بزغاله را تا آنوقت به من بسپار.» جیران سرش را به علامت تأئید تكان داد و گفت: «اوهوم. باشد.» مختار با خوشحالی بلند شد. باید بزغاله جیران را برمیداشت و با این امید كه صدای غرش آسمان را بشنود و قارچها را ببیند كه از دل زمین بیرون آمدهاند، كله سحر با گله به صحرا می زد. نویسنده : یوسف قوجق
|
فروشگاه آنلاین صنایع دستی ترکمن فروشگاه آنلاین سایراق به عنوان بخش فروشگاه سایت بایراق فعالیت خود آغاز نمود. فرهنگ لغت ترکمن سؤزلوک سایت فرهنگ لغت ترکمن سؤزلوک فعالیت خود را آغاز نمود. این سایت یکی از سایت های زیر مجموعه بایراق می باشد که با تلاش دوستان تصمیم به ایجاد فرهنگ لغت ترکمنی به فارسی و بالعکس گرفتیم که در حال تکمیل شدن می باشد. دانلود آهنگ ترکمنی
جدیدترین فایل ها
بهترین دریافتها
|